حرف دل یک تنها
خب آدم جوش میآورد!
فکر کن یک مشت انرژیِ لعنتی بماند درونت،
یک مشت حرف،
قربان صدقه،
یک بغل محکم،
یک جانم گفتنِ کشدارِ بانمک.
خب هر کس باشد خل میشود، با خودش بلند بلند حرف میزند،
حتی گاهی فریاد میزند،
با لگد میزند زیر هر چه جلوی پایش باشد!
اصلا آدم شش روز هفته شش و نیم صبح از خواب بیدار شدن،
از رییس ایراد گیر حرف شنیدن،
تا بوق سگ کار کردن را تحمل میکند که چه؟!
که یک آخر هفته ای باشد که سرش به تنش بیارزد،
که معدلِ روزهایش نرسد به صفر، به تک ماده!
خب یک روز هم بعد از همه این تقلاها آدم میپذیرد که در دورههایی از زندگی،
ممکن است تنهایی بخشی از سرنوشتش باشد و پس زدنِ آن دردی را دوا نمیکند،
پس شروع میکند این مهمان ناخوانده را شناختن و یک چیز هایی را بلد میشود.
بلد میشود که از ” با خودش بلند بلند حرف زدن ” نترسد
که چطور یک تنه موقع خوابیدن و بیدار شدن لرزِ شانههایش را بگیرد،
بلد میشود چطور موقع غذا خوردن نگاهش را از صندلی خالی روبرو بدزدد،
انعکاس صدای به هم خوردن قاشق و چنگال را در خانهای ساکت نشنود،
با یک لیوان چای سبز و یک موسیقی دلپذیر از لحظه حال لذت ببرد،
قربان صدقه گلدان هایش برود،
خودش با خودش مست کند و در سالن خانه اش با بلندترین و تندترین موسیقی برقصد.
بلد میشود خودش خودش را آرام کند و از این آرامش شگفت زده میشود.
بلد میشود آخر هفتهها بزند به کوه،
عصرها به کافه و شبها یک اتوبان دراز را براند،
با آهنگی که از پخش صوت به گوش میرسد بلند بلند بخواند،
گاهی سرش را از پنجره ماشین بدهد بیرون،
یک جیغ بنفش بکشد،
بعد به همه این دیوانگیها بخندد و باز فرمان را بپیچد سمت تنهایی خودش.
بلد میشد روزهای بارانی و برفی،
تغییر فصلها و تعطیلات، مهمانی ها و سفرها را هر طور شده به نفع لذتِ خودش تمام کند.
از یک زمانی به بعد آدم رفیق تنهاییاش میشود،
رفیق خودش میشود آنقدر که دیگر هی از سر و کولِ این دیوار بالا نمیرود و به امید دریچهای هی سر از ناکجاآباد در نمیآورد.
بلد میشود بغل کردن خودش را و تصور کردن تمام آن چیزهایی که نیست و باید باشد.
بله آدم بالاخره یک روز ” در تنهایی،
صبور و امیدوار ماندن ” را بلد میشود.
اما درست شبیه همین گلدانهای پشت پنجره که با این حال که از بیحوصلگی صاحبخانه خاکشان خشک است اما هنوز سبزند و مشتاق نور؛
تنها چیزی که در تمام این مدت از سر آدم بیرون نمیرود هوسِ با هم بودن است…
و همین باعث میشود که حساب سال های عمرش را دقیق نگه دارد،
حساب چین و چروکهایی که ردِ پای سالهای عجول و بیملاحظه یکی پس از دیگری در ظاهر و باطنش میکارند…
و او همچنان منتظرِ چیزی شبیه معجزه است.
میگویند معجزه در یک لحظه اتفاق میافتد اما من میگویم فکرِ اینکه نکند این معجزه شامل حال آدم نشود و حتی اگر شامل شد،
ترسِ از دوباره تنها شدن تمام این سالهای تلاش و تقلا را نیش میزند،
و ترس باز آدم را به نقطه اول که نه…
اما حوالی ضعفها برمیگرداند.
میدانی من فکر میکنم هیچکس از تنهایی خوشش نمیآید،
تنهایی هیچکس را قوی نمیکند،
فقط بعضی ها این را خیلی زود میفهمند که چارهای جز پذیرش نیست و اینگونه کمتر خودزنی میکنند و جان سالم به در میبرند؛
جان سالمی که به مرورِ زمان فرسوده و فرسودهتر میشود.
آنقدر چیزها میشود توی همین باهم بودنِ لعنتی پیدا کرد که هر چقدر خودت را گم کنی در کار، سفر، ورزش،خرید، فیلم و هر گول زنک دیگری؛
هر چقدر که وسعت تنهاییات را مثل کف دست بلد شوی،
هر چقدر نخ افکارت را محکم بچسبی،
حواسش را پرت کنی سمت احوالِ خوب؛
میچرخد و میچرخد و میچرخد و آخر باز سر از این حفره خالی مانده در میآورد!
این ها را نگفتم که ناله کرده باشم،
گفتم برای آن وقتها که در صندلی نرمت جا به جا میشوی و منی را که حالا دیگر خیلی بزرگتر از این حفره خالیام،
تشویق میکنی به ” از تنهایی لذت بردن” مشاور من،
خیلی بزرگتر و خیلی فرسوده تر